مخاطب خاص!
به نام او![]()
سلام عرض میکنم خدمت دوستان مهربانم![]()
دوستان این نوشتم مخاطب خاص داره که اینجا رو نمیخونه، شایدم میخونه و من بی خبرم؟! در هر حال هدف از نوشتن این پست فقط اندکی آروم شدن هست و بس! بنابراین من رو ببخشید کامنت دونی رو تاییدی میکنم، ممکنه نوشته طولانی بشه و از حوصله شما عزیزان خارج، توصیه میکنم وقت صرفش نکنید و صفحه رو ببندید و بی خیال ![]()
*****
یادته بهت گفته بودم که من مشکلات و غم و غصه هام رو دنبال خودم نمیکشونم این ور و اون ور؟ یادته گفته بودم، سعی میکنم با حرف مشکلات رو حل کنم و تمام؟
آره این شیوه من بوده شاید از کودکی تا حالا، من قهر و بی محلی نمیدونم چی چی هستن؟ خوردنین؟ پوشیدنین؟ دلخوری بلند مدت نمیدونم چه جنس و متریالی هست، باهاش آدمها چیکار میکنن؟ نقاشی میکشن؟ جارو میکنن؟ غذا میپزن؟ قلب من جای کینه نیست، شاید از کسی خوشم نیاد و یا نخوام باهاش معاشرت داشته باشم اما این الزاما به معنای نفرت و کینه نیست، فقط تمایلی به داشتن معاشرت ندارم و همین!
یادته میگفتم اجازه نمیدم مطلبی طولانی مدت عذابم بده؟ همون اول کار تکلیف مشکل و غم و غصه رو مشخص میکنم و خلاص؟ برای خودم حلاجیش میکنم و میذارمش کنار و میرم دنبال زندگیم؟
راستش حالا برام مشکلی پیش اومده که هیچ رقمه نمیتونم حلاجیش کنم! هیچ جور نمیتونم بزارمش زمین و بی خیالش بشم، به شدت نیاز دارم در موردش حرف بزنم، فقط هم با تو باید حرف بزنم، با هر کسی حرف زدم بی فایده بود و جواب نداد (البته در این مورد خاص با کس زیادی هم نمیتونم حرف بزنم!!)، فقط صدای تو میتونه آرومم کنه و فقط تو میتونی کمکم کنی و خدا، خدا فکر کنم، گذاشتم تو صف تا نوبتم برسه و ببینه چمه؟ اما میدونی تا نوبت ویزیت من بشه، من به جنون میرسم عزیز دلم، دلم می خواد میون بری چیزی باشه تا زودتر تموم بشه این عذاب مستمر، توام که نیستی تا باهات حرف بزنم و خالی بشم، آروم بشم، شاد بشم، کاش بودی!
این روزها بارها و بارها به خودم میگم آرام این لیوان رو محض رضای خدا برای لحظاتی بزار زمین! اما فایده ای نداره که نداره!!
میپرسی جریان لیوان چیه؟ میگم برات، داستان استاد دانشگاهیه که مشکلات زندگی رو تشبیه کرده به یه لیوان و اصلا بزار برات اصل داستان رو همین جا این زیر بیارم تا کامل بخونیش:
استادی در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت . آن را بالا برد که همه ببینند . بعد از شاگردان پرسید
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند :50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است.
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید : خب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم چه اتفاقی خواهد افتاد؟
یکی از شاگردان گفت : دستتان کم کم درد می گیرد.
استاد دوباره پرسید : حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت : عظلاتتان به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید.
استاد گفت : خیلی خب . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه.
او مجددا پرسید : پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات میشود ؟ و در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
و استاد ادامه داد : دقیقا مشکلات زندگی هم همین است . اگر آنها را چند دقیقه در ذهن نگه دارید ، اشکال ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگهشان دارید ، فلجتان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود .
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهمتر آنست که در پایان روز و پیش از خواب آنها را روی زمین بگذارید به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید . هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش آمده برآیید.
خوندی داستان رو؟ جالب بود نه؟ میدونم اصلا شایدم تکراری بود برات، تو فضای نت کافیه یه سرچ کوچولو کنی و این مطلب رو پیدا کنی، اما مطلب آموزنده ایه، خیلی سال پیش این رو خونده بودم و هر وقت مشکلی برام پیش میومد که حل شدنی نبود زودی به خودم میگفتم آرام بذار زمین این لیوان رو و قضیه تموم میشد و خلاص، اما اما اینبار فرق میکنه، من نمیتونم لیوان این مشکل رو بذارم زمین و خلاص، چون می خوام حل بشه، بهت احتیاج دارم، به صدات، به حرفات، به آرامشت، کاش بودی :(
سلام، آرام هستم، متولد لحظه سال تحویل 1355، زمستان 1386 متوجه مهمان ناخوانده اما در عین ناخواندگیش بهترین هدیه خدا! ام اس شدم.