ازدواج7
به نام او![]()
سلام به همگی دوستان، طاعات و عبادات همگیتون قبول حق باشه![]()
در ادامه موضوع اردواج سوال هفتم از این قرار بود که:
۷/ در صورت پذیرش بیماریمون ادامه ماجرای ازدواج چطور باید باشه؟ مدام به خودمون و فرد مقابل بیماری رو یادآوری کنیم؟ بیماری رو به فراموشی بسپوریم؟ ...
خب از اونجا که این قسمت رو به طور جدی درک نکردم و هنوز وارد وادی ازدواج نشدم، و تنها خاطره ام مربوط میشه به نامزد قبلیم که به ظاهر یا شایدم به واقع بیماریم رو پذیرفته بود!! برای همین ممکنه تجربه من درست و کامل نباشه
من تو اون زمان چون خودمم از بیماریم چیز زیادی نمیدونستم و فکر میکردم هر استرس و ناراحتی منجر به عود بیماری (حمله) میشه! برای همین خیلی نگران بودم و از اونجایی هم که نامزدم خیلی زود تصیمیم گرفته بود با من بمونه و فکر میکردم احساسی داره عمل میکنه، برای همین یه مدتی رو دائم بهش یادآوری بیماریم رو میکردم، از اونجایی هم که بزرگترین مشکل بین ما تاخیرش در اومدن به ایران بود و تنها مشاجره بینمون که قبل از تشخیص ام اسم شروع شده بود همین موضوع اومدن به ایران و مشخص شدن وضعیتمون برای ازدواج بود، بعد از تشخیص ام اس همچنان این مشاجرات و بحث ها پررنگتر ادامه پیدا کرد و اون موقع بیشتر از قبل نگران بودم، از یه طرف نگران آینده و سرنوشت این رابطه نیم بند و از طرفی نگران ام اس و سلامتیم و همون طور که قبلا هم بهتون گفتم باهاش شرط کردم که اگه: ادامه رابطه به این شکل اذیتم کنه و بیماریم شدت بگیره ادامه نخواهم داد و اون هم قبول کرد! (لطفا جهت یادآوری ماجرا مراجعه شود به پست ازدواج ۲)
اون شرایط واقعا اذیتم میکرد، بلاتکلیفی و معلق بود خودش استرس عظیمی رو بهم تحمیل کرده بود، خواستگار که میومد سر در گم بودم چیکار باید بکنم؟ به خواستگارم جواب بدم؟ یا متعهد به رابطه نیم بندی که قولی هم بهش ندادم، بمونم!! و اینها من رو خیلی خیلی خیلی اذیت میکرد، مدام نگران بودم نکنه این استرس ها باعث عود ام اس بشه و متعاقبش ناتوان بشم و زمین گیر!! و همین نگرانی هم باعث میشد هر از گاهی گزگز و سوزش و بی حسی موضعی رو تجربه کنم، وقتی دیدم جریان رو جدی نمیگیره و برای اومدن دیگه تلاش نمیکنه و من هم به شدت دارم اذیت میشم دوباره ساز مخالفت رو کوک کردم و از من اصرار و از اون انکار! تا اونجا که به یه نیمچه حمله رسیدم! اونجا بود که به طور جدی بهش گفتم خداحافظ و رابطه رو قطع کردم و شروع کرد به گریه و زاری و .... جدا اذیت میشدم، غیر قابل تحمل بود، نمی خواستم تندی کنم و حرف ناجور بزنم، نمی خواستم رابطه به لجن کشیده بشه و تموم بشه، می خواستم خیلی خوب و محترمانه تموم بشه، اما اون زیادی اصرار میکرد!!
وقتی دید تو تصمیمم برای قطع رابطه مصمم هستم جدی شد برای اومدن و بالاخره برای یک ماه اومد!! اما با اومدنش کار بدتر شد و از خیلی جهات متوجه شدم که اون نمیتونه همراه زندگی من باشه، از اون یک ماه همش ده روزش رو با هم بودیم و اون هم همش دنبال کارهاش بودیم!!!! و در واقع فرصتی برای صحبت و شناخت فراهم نشد و متوجه شدم نسبت به بیماری من بی خیال هست و جدی نگرفته!! خب وقتی راهیش کردم به کشوری که زندگی میکرد، خداحافظیم خداحافظی کاملا واقعی و بدور از ترسوندن و این حرفها بود و بنده خدا باورش نمیشد یا شایدم نقش بازی میکرد، اما من تصمیمم رو گرفته بودم و باهاش سردی میکردم البته به دور از بی احترامی، در عین احترام باهاش سردی کردم تا کم کم باور کرد که عمر رابطه به پایان رسیده.
خب دوستان ناچار بودم ماجرا رو تا اونجا که میشه براتون تعریف کنم، تا نتیجه ای رو که گرفتم براتون ملموس باشه، من به این نتیجه رسیدم که یادآوری مدام بیماری درست نیست و فرد مقابل رو کلافه و سردرگم میکنه، از طرفی بی خیالی و به روی خودمون نیاوردن هم درست نیست چرا که اطرافیان با توجه به شیوه برخورد ما عکس العمل نشون میدن، اگه ما به روی خودمون نیاریم و از ناراحتی ها و استرس ها مون به شریک زندگیمون چیزی نگیم اون بنده خدا از کجا باید باخبر بشه؟ فکر میکنه همه چی خوبه و این باعث میشه خودمون حرص بخوریم که ببین چقدر بی خیال هست و به من اهمیت نمیده! پس نه یادآوری مکرر و اذیت کن که نسبت بهش بی تفاوت بشه و بگه این کارش هست و دائم غر میزنه!! (مثل من) و نه سکوت و تو داری که فکر نکنه خبری نیست و همه چی عالیه، به موقع و در حد نیاز اون هم زمانی که همراه زندگیمون پذیرش داره در مورد بیماریمون و مشکلات ناشی ازش صحبت کنیم و تبدیلش نکنیم به لقلقه زبان!
نظر شما چیه؟
مراقب خودتون باشید![]()
سلام، آرام هستم، متولد لحظه سال تحویل 1355، زمستان 1386 متوجه مهمان ناخوانده اما در عین ناخواندگیش بهترین هدیه خدا! ام اس شدم.